به گزارش مشرق، دکتر حسین کچویان طی یادداشتی در روزنامه صبح نو نوشت:
برای فهم چرایی انتخاب ترامپ، پاسخهای متعددی صورتبندی شده است. از میان آنها تاکید یکجانبه بر شیوههای مبارزاتی-تبلیغاتی است که کلینتون نیز بعد از شکست با مسوول دانستن رییس افبیای به دلیل بازگشایی ایمیلهای وی در آخرین هفتههای مبارزات بر آن دست گذاشت. در حالت کلی این گونه تحلیلها قطعاً ضعیفترین پاسخهاست زیرا این نوع پاسخ رخدادی سیاسی را به صرف مقولاتی فنی تقلیل میدهد.
با اینحال، حداقل به یک دلیل مهم چرایی پیروزی ترامپ را باید در اینگونه عوامل فنی و تبلیغاتی یا نظام انتخاباتی الکترال جستوجو کرد. تفاوت اندک آرای ایندو و خصوصاً افزونی آرای مردمی کلینتون بر آرای وی بهدلیل عقلانی مانع از برتری دادن عوامل پایهای نظیر شرایط اجتماعی-اقتصادی یا فرهنگی برای فهم چرایی انتخاب اوست.
بنابراین به این دلایل و همچنین بهدلیل ابهاماتی که در مورد ماهیت ترامپ و نیات واقعی او از آن نوع حملات به نظام سیاسی آمریکا یا وعدههای انتخاباتیاش وجود دارد، آنچه در این زمینه اینجا یا جای دیگر گفته میشود، نباید بهعنوان بیان دلایل پیروزی ترامپ فهم شود. بلکه آنچه گفته میشود تلاش برای فهم این است که او به لحاظ اجتماعی معرف چه بخشی از مردم آمریکاست و چرا بعضی از انتخابکنندگان به وی رآی داده و او را انتخاب کردهاند، کما اینکه به شکل معکوس این تحلیل میتواند بهعنوان دلایلی فهم شود که چرا رأیدهندگان به ترامپ به کلینتون رأی نداده یا رأیدهندگان کلینتون به چه دلایلی به کلینتون رأی دادهاند. به بیان ساده این تحلیل در مقام فهم این است که ترامپ معرف چه نوع نیازها یا خواسته و پاسخگوی کدام بخش از رأیدهندگان آمریکایی است و رأیدهندگان به وی در او چه دیدهاند که چنین انتخابی کردهاند.
دو دسته تحلیل دیگر یکی تحلیل اقتصاد گرایانه است که بر پیامدها و آثار نولیبرالیزم و جهانیسازی دست میگذارد. این تحلیلها که عواملی چون فقر و بیکاری حامیان ترامپ یا آسیبدیدگی آنها از آثار این سیاستها و تحولات جهانی سازی را از دلایل جذب آنها به وی میداند به این صورت اقتصادگرایانه صرف فاقد کفایت لازم است گرچه از منظری دیگر و درقالب مفهومی متفاوت نئولیبرالیزم و جهانی سازی در این موضوع نقش مهمی داشته است. دلیل رد این تحلیل از یکسو رابطه سنتی طبقات متوسط به پایین با دموکراتهاست و دیگری وعدهها و برنامههای کلینتون است که تناسب کاملی با مشکلات فقر و بیکاری این گروههای اجتماعی دارد.
از طرف دیگر تحقیقات تجربی مشخص کرده است که میان رأی دادن به ترامپ با درآمدهای متوسط به بالا همبستگی وجود دارد. نه فقط فقرا و بیکاران یا آسیبدیدگان ازجهانی سازی و نولیبرالیزم اقتصادی بدنه اصلی رأیدهندگان ترامپ را تشکیل نمیدهند بلکه وعدهها و برنامههای ترامپ نظیر کاهش مالیات طبقات بالا، مخالفت با کمک هزینههای اجتماعی و خدمات رفاهی بهویژه طرح سلامت اوباما نیز با خواستهها و نیازهای طبقات پایین سازگاری ندارد.
تحلیل دیگر بر پایه رویکرد نژادگرایانه بر تنفر نژادی سفید پوستان نسبت به اقلیتهای قومی-نژادی ازسیاهان تا لاتینی تبارها و آسیاییها یا عربها بهعنوان عامل پیروزی ترامپ دست میگذارد. در تقویت این تحلیل بر تحقیقاتی دست گذاشته میشود که همبستگی میان تنفرنژادی با احتمال رأیدهی به ترامپ را نشان میدهد. اظهارات نژادپرستانه ترامپ و حملات او علیه اقلیتهای قومی- نژادی درکل مبارزات انتخاباتی تبلیغات وی مشهورتر از آن است که بتوان آن را مورد غفلت قرار داد.
اظهارات یکی از فرمانداران سفید آمریکایی که بعد ازپیروزی ترامپ گفته که خوشحال است دیگر مجبور به دیدن یک سیاه برزنگی با کفشهای پاشنه بلند درکاخ سفید نیست نیز میتواند دیدگاه نوعی حامیان او را نمایندگی کند! سبد آرای ترامپ را عمدتاً رأی حامیان سنتی جمهوریخواهان پرکرده است که گرایشهای نژادپرستانه وجهی ازگرایشهای سنتی آنان است در حالی که در طرف مقابل ارای کلینتون عمدتاً از اقلیتهای قومی نژادی و نیروها و جریانهای چپ و دارای گرایش برابری خواهی نژادی تأمین شده است.
بهعلاوه حامیان ترامپ یعنی سفیدپوستان دارای خاستگاه طبقات متوسط رو به بالا و ساکن در شهرهای متوسط وکوچک یا روستاها، صرفاً با گرایش ضدنژادی تعریف نمیشوند کما اینکه شعارها و وعدههای انتخاباتی ترامپ نیز محدود به نژاد ستیزی و برتریطلبی سفیدهای آمریکایی نمیشود. حامیان ترامپ بهعلاوه اعتقاد به برتری سفیدها بهعنوان جمعیت اصلی و صاحب آمریکا، با ویژگیهایی چون مذهبی بودن، مخالفت با سقط جنین، همجنسبازی، فمینیسم و برابری خواهان زنان، ضدیت با قوانین کنترل سلاح و مخالفت با قوانین محیطزیستی به دلیل تأثیر منفی آن برای فعالیتهای اقتصاد و اقتصادآمریکا نیز مشخص میشوند.
این گرایشها تماماً درنقطه مقابل گرایشهای حامیان کلینتون با گرایشهای چپگرایانه فرهنگی اجتماعی و سازگار با مابعد تجددگرایی قرار میگیرد؛ اما همان طوری که اقتصاد درقالب مفهومی متفاوت و نه در چارچوب تحلیلی چپ در انتخاب ترامپ نقش داشته است نژاد و نژادپرستی نیز بامفهوم و درچارچوب متفاوتی با رویکرد نژادگرایانه صرف در این زمینه نقش داشته است. پاسخ درستتر این است که انتخابات آمریکا را درچارچوب یارویکرد فرهنگی اجتماعی فهم کنیم.
این چارچوب سازگار با چرخشهای نظری است که تحت عنوان چرخش فرهنگی جایگزین رویکردهای دیگر چون رویکردهای طبقاتی و اقتصادی رأی، فهم تحولات مقطع اخیر از تحولات تاریخ تجدد در غرب شده است. رویکردهای اقتصادگرا و مارکیستی مدتهاست زمینه عینی خود را برای فهم جوامع غربی در دوره یا عصر جامعه ما بعد تجدد از دست داده است؛ اما همان طوری که انتخاب درست این رویکرد فرهنگی به معنای نفی نقش عوامل اقتصادی در انتخاب ترامپ نیست، نژاد و نژادگرایی نیز بایستی در قالبی سازگار با قالب متخذه برای فهم نقش عوامل اقتصادی یعنی در چارچوب رویکرد فرهنگی و متناسب با مفاهیم آن فهم شود.
تحولاتی که طی چند دهه گذشته جوامع غربی از جمله آمریکا را تحت تأثیر قرار داده است، صرفاً پیامدهای ناشی از نئولیبرالیزم اقتصادی و جهانیسازی نیست. همبسته مفهومی با این دو عامل بایستی به پیامدهای مابعدتجددگرایی توجه داشت که حوزهها، فرهنگ و اجتماع را در این جوامع غربی یا تجددی بهشدت تحت تأثیر قرار داده است. در این حوزهها دموکراتها و بدنه اجتماعی رأی آنها یعنی دانشگاهیان اعم از اساتید و دانشجویان به همراه نیروهای اجتماعی چپ در اقشار دیگر مثل زنان، اقلیتها و ناهنجارهای جنسی و همجنسگرایان طی چنددهه گذشته موجبات شکلگیری جنبشهای گوناگونی چون فمنیسم، چند فرهنگگرایی، جنبشهای حقوق اقلیتها و پویشهای اجتماعی متعلق به ناهنجارهای جنسی و هم جنس گرایان قرار دارند که از نظر حامیان ترامپ و جمهوریخواهان جامعه آمریکا را در معرض فروپاشی قرار داده است.
طی این چند دهه جمهوریخواهان و سفید پوستانی که خود را صاحبان اصلی آمریکا میدانند شاهد تضعیف نزدیک به تخریب کامل خانواده، دین، ملیت ودولت در آمریکا بودند و خود را کاملاً در برابر این امواج مستأصل و عاجز از هرگونه اقدامی میدیدهاند. بنابراین ما در واقع مجموعه تحولاتی داریم که با یکدیگر مفهوم واحدی را در اذهان حامیان ترامپ شکل میدادهاند.
همانطوریکه تحولات و رخدادهای حوزه فرهنگی و اجتماعی از جمله تخریب دین، خانواده و ملیت از دید اینان به معنای اضمحلال شاخصههای زندگی آمریکایی و از بین رفتن آمریکایی واقعی است، نولیبرالیزم و جهانیسازی نیز آثار مشابهی در حوزه اقتصاد و سیاست در تضعیف اقتصاد آمریکا و سیاست این کشور داشته است. تحمیل هزینههای بالای سیاسی-امنیتی برای ایجاد و پیگیری جهانیسازی، نقل و انتقال صنایع و کارخانههای آمریکا به خارج، ایجاد اتحادیههای اقتصادی و محدودسازی قدرت دولت آمریکا از طریق تحلیل قوانین فراملی نظیر قوانین محیط زیستی یا قوانین WTO یا تجارت آزاد داشته است.
به این همه، البته بایستی فساد رو به گسترش و افزایش سیاست و سیاستمداران آمریکایی را اضافه کرد که بهویژه در جریان اجرای سیاستهای نئولیبراستی و انتقال مسوولیتها و وظایف دولت در حوزههای گوناگون حتی حوزههای امنیتی منابع عظیمی را به جیب زدهاند؛ کما اینکه فساد مالی آنان حتی در افغانستان و عراق نیز به گم شدن حجم عمدهای ازمنابع تخصیصی برای بازسازی این کشورها شده است. اگر این فسادها و هزینههای چندتریلیون دلاری جنگهای مذکور را کنار افشاگریهای آسانژ و اسنودن قرار بدهیم هیچ ابهامی نمیماند که چرا جملات ضدسیستمی ترامپ علیه سیاست و سیاستگذاران آمریکایی گوشهای مشتاق زیادی برای شنیدن درمیان آمریکاییها یافته است.
آن چارچوبی که مجموعه این تحولات فرهنگی- اجتماعی و سیاسی اقتصادی را در خود جمع میکند، چارچوب اقتصادگرایانه یا نژاد محور نیست. اعاده عظمت از دست رفته یا اینکه عظمت را به آمریکا بر خواهیم گرداند، یا همان شعار محوری مبارزاتی ترامپ صرفاً وجه اقتصادی با نژادی ندارد. فراخوانی «آمریکایی واقعی» به بازی مجدد در صحنه تاریخ به منظور احیای «رویای آمریکایی» از طرحی فراگیر برای بازسازی جامعه آمریکا در تمامی شئون آن از جمله اقتصاد و سیاست دارد کما اینکه حمله او نیز حملهای عمومی علیه فساد و انحطاط فراگیر در نظام آمریکایی بوده و حامیان وی نیز به همین شکل آن را فهم کردهاند.
نزدیکترین مفهومی که میتواند این طرح کلان و مجموعه برنامهها و سیاستهای مربوط به آن را در خود جمع کند، ملیگرایی است. میتوان انتخاب ترامپ را نتیجه یک حرکت پوپولیستی یا ظهور مجدد فاشیسم قلمداد یا معرفی کنیم؛ اما آنچه قطعی و روشن است این است که نه نئولیبرالیزم اقتصادی و جهانیسازی در معنای یک قالب یا عامل اقتصادی صرف و نه نژادستیزی بهعنوان گرایش نژاد پرستانه صرف در این انتخاب نقش داشته است. با این حال، این هردو تا آنجایی که به مساله افول یک جامعه و تلاش برای بازسازی و احیای آن در آمریکا مربوط میشود در انتخاب ترامپ نقش داشته است. به همین دلیل است که حداقل ازنظر مفهومی درست است که انتخاب ترامپ را به انقلاب سفید یعنی انقلاب سفیدپوستان نیز فهم کنیم.
احتمالاً ترامپ را بایستی از آخرین تلاشهای آمریکا برای اعاده قدرت از کف رفته یا در حال از دست رفتن دانست. بعد از تلاشهای سه دههای برای ایجاد نظم نوین آمریکایی در جهان اکنون آمریکا یا به تعبیر درستتر حداقل نیمی از آن به طرحی رأی میدهد که خواهان برگشت به انزواگرایی یا سیاست غالب آمریکا تا جنگ جهانی اول ملل غربی است. این تلاش اخیر بعد از شکست آمریکا در ایجاد امپراطوری واحد آمریکایی در قالب جهانی سازی میتواند به مفهوم طلب یا جستوجوی گونهای دیگر از عظمت آمریکایی باشد! حال که امکان غلبه جهانی فراهم نشده است. آمریکاییها ظاهراً با رهاکردن آن رویای شتری، تمام اشکال سبک زندگی یا صورتهای فرهنگی و اجتماعی سازگار با نئولیبرالیزم و جهانیسازی در داخل آمریکا و جامعه آمریکایی را نیز به کناری مینهد که محصول غلبه چند دهه جریانهای مابعد تجددگرا یا دموکراتها و چپهای خاص آمریکا در این کشور است تا شاید حداقل در محدوده درونی آمریکا بار دیگر شاهد عظمت از دست رفته آن باشند!
اما به شهادت تجربههای تاریخی بشر این آخرین تلاش در هیچ مورد از امپراطوریهای رو به زوال انجام خوشی نداشته است و در مورد آمریکا نیز امکان کمی برای موفقیت داشته و برحسب فهم موجود از صعود و سقوط یا احیا و زوال جوامع بعید است که انجام متفاوتی در پیشانی اقبال و بخت آمریکاییها نوشته شده باشد! ملتی که مطابق بسیاری از پیشبینیهای ممکن و موجود از سوی متفکران آمریکایی چون والرشتاین درمسیر زوال افتاده است شرایط لازم برای برگشت تاریخی و اعاده قدرت از دست رفته را برحسب قاعده و منطق عادی حیات اجتماعی از دست داده است؛ اما در حرکت ترامپ نه فقط نشانی از معجزه یا خرق منطق معمول زندگی بهچشم نمیخورد -گرچه به پیروزی خلاف انتظاری دست یافته است- بلکه بهعلاوه دلایل تاریخی، دلایل عدیده دیگری نیز برای شکست دیده میشود که حاصل شرایط خاص آمریکاست.
مهمتر از همه این دلایل این حقیقت یا این واقعیت است که ترامپ حتی نیمی از آراء مردم آمریکا را نیز با خود ندارد و مطابق آمارهای فعلی حداقل نزدیک به ۳میلیون کمتر از نیمی از رأیدهندگان به این طرح او اقبال نشان دادهاند.
تازه رأیدهندگان نیز حتی کل واجدان شرایط را هم شامل نمیشوند بلکه درصد آنها را تشکیل میدهند. اما بهعلاوه اینها بخشی که به وی رأی نداده و نیم بیشتر رأیدهندگان را شامل میشود، بخش منفعل جامعه نیست بلکه برحسب شاخصهای اجتماعی نظیر سواد و سرمایه فرهنگی یا اجتماعی نیروی مؤثر و تعیینکنندهای تشکیل میدهند که حتی اکنون و از همین آغاز نیز بهخوبی نوع مواجهه و ظرفیت خود را برای مقابله با طرحهای نامزد برنده آشکار کردهاند.
به این ترتیب میتوان پیشبینی کرد که ترامپ با این میزان از همراهی و وقتی که با جامعهای پارهپاره یا حداقل با جامعهای دو شقه روبهروست که نیمی از آن «رویای آمریکایی» را به شکلی کاملاً متضاد با خوابهای او تعبیر میکنند چه اندازه امکان یا بخت برای تحقق این رؤیا مطابق تعبیرات وی دارد! مشکل تناقص گونه و غیر قابل حلی که رویاروی ترامپ و همراهان او وجود دارد صرفاً این نیست که حداقل نیمی از جامعه آمریکا و تقریباً تمام متحدان خارجی این کشور در همان بستری نمیخوابند که وی در آن رویاهایش را میبیند! درواقع آنچنانکه اخبار داخلی آمریکا شهادت میدهد، در این کشور حداقل بخش مهمی از آمریکاییها در بستری غلت میزنند که رویاهای ترامپ بسان کابوسی هولناک خوابشان را برهم زده و آنها را سراسیمه راهی خیابانها کرده است! و گزارشها از متحدان خارجی آمریکا نیز از آشفتگی کمتر آنان از شنیدن خوابهای ترامپ حکایت ندارد اگر بیش از آن نگوید!
مشکل اساسیتر ترامپ در نسبت رویاهای وی با خوابهای تعبیر شده یا تحولاتی است که شرکتهای بزرگ، تراست ها و کارتل ها یا کمپانیهای بزرگ چندملیتی آمریکا و شرکای آن یا در واقع همان حاکمان واقعی نظام جهانی سلطه با تلاشهای بی وقفه خود در جهان برای بقا و تداوم خود یا به تعبیر کلیتر برای حیات و استمرار نظام سرمایهداری بهدنبال آن بوده و طی دهههای اخیر در جهان ایجاد کردهاند.
اگر آنچه ترامپ از رویاهای خود گفته حقیقت داشته و صرفاً از باب فریبکاریهای معمول سیاستمداران غربی خاصه آمریکایی برای کسب آرای آمریکاییان درمانده و ناامید از نظام سیاسی آمریکا و بازیگران مکار آن نباشد، شکافی پرناشدنی میان رویاهای وی با خوابهای تعبیرناشده یا به انتظار تعبیر این حاکمان واقعی نظام جهانی سلطه وجود دارد. ترامپ بهعنوان یک سرمایهدار ملک و املاک یا معمار اگر در جهانیسازی و اقتضائات آن خاصه نولیبرالیزم اقتصادی منافع خاص و ملموسی نداشته باشد بلکه از جهات مشخصی با آن تضاد نیز داشته باشد، اما بخش عمده و اساسی حاکمان نظام سرمایهداری یا سرمایهدارانی چون سوروس و راکفلر در آن منافعی حیاتی و غیرقابل جایگزین دارند.
برنامهای که چند دهه تلاش پرهزینه و جنگهایی ۶-۷ تریلیارد دلاری صرف آن شده است، انتخابی از سر تفنن یا قابل چشمپوشی یا حتی قابل جایگزین برای نظام سرمایهداری نبوده است که اجازه داده شود یک نفر از راه نرسیده آنها را تغییر دهد چه رسد به این که آنها را از بین ببرد. البته از این حقیقت عظیم میگذریم که آیا چنین کار یا تغییراتی در ظرفیت نظری و عملی شخصی چون ترامپ و تیم او هست یا نیست، که به دلایل عدیده نیست.
بههرحال، این برنامهای کلان و کاملاً حساب شده بوده است که از دهه 60 میلادی گذشته با پیشبینی چشماندازهای بحرانی پیش روی سرمایهداری طراحی شده و به اجرا درآمده است. روشن است که امکان ورود به این بحث نیست چه رسد که بر آن استدلال اقامه شود. اما تنها اشاره صرف به تغییرات گسترده و عمیق به نظری در تمام حوزههای مختلف علوم اجتماعی خاصه جامعهشناسی، سیاست، اقتصاد، حقوق و فرهنگ که بر بستر تغییراتی بنیادین در فلسفه و معرفت شناسی از آن دهه زمینهساز و محرک شکل دهی به ساختارها و قواعد یا هنجارهای لازم برای شکلدهی به آن برنامهها بهعنوان گامهای ضروری برای ایجاد نظم بعدی یا در واقع کنونی جهان سرمایهداری و تجدد شد، بهعنوان کلیدی برای فهم ماهیت اجتنابناپذیر و الزامی آن برنامه و طرحهای مربوط به آن احتمالاً کفایت کند.
این یعنی حجم عظیمی از فکر و اندیشه آینده گرایانه از نوع ایدئولوژیک تافلری یا مبتنی بر نظریههای علوم اجتماعی در شکل دهی و ایجاد ویژگیهای مرحله اخیر نظم سرمایهدارانه و تجددی در حوزههای گوناگون ضرورت تحولاتی چون جهانیسازی، ایجاد ساختارهایی چون اتحادیههای منطقهای اقتصادی و سیاسی نظیر نفتا و اتحادیه اروپا یا مشابه آن چون بریکس و سارک یا آیپک، شکلدهی به اقتصاد و سیاست یا حقوق نولیبرالی چون طرحریزی اجماع واشنگتن و برنامههای تعدیل اقتصادی یا کوچک سازی دولت و بسط حکمرانی جهانی مبتنی بر مداخلات سازمانهای فراملی چون سازمان ملل و ملحقات آن نظیر دادگاهها و محاکم کیفری جهانی یا انعقاد قراردادهای تجارت جهانی و کنوانسیونهایی چون محیط زیست و FATF و پولشویی یا تحولات حوزه فرهنگی- اجتماعی تحت عنوان مابعدتجددگرایی مثل بسط نظام کالایی به قلمروی فرهنگ و هنر یا علم و حتی دین....که حتی اشاره به عناوین اندکی از آنها نیز صفحات یک کتاب قطور و بزرگ خواهد شد.
اینطور نباید تصور شود که این تحلیل یا استدلال بلاموضوع است زیرا ترامپ اساساً مدعی چنین حجم عظیمی از تغییرات نبوده و سخنی از آن نگفته است. این نیاز به تذکر ندارد که ترامپ فقط خواهان بعضی تغییرات نظیر انحلال نفتا یا خروج از پیمان آسیا-پاسیفیک و نادیده گرفتن محدودیتها یا قراردادهای ناظر به محیطزیست یا اتخاذ سیاستهای حمایتگرایانه اقتصادی از طریق اعمال مجازات یا وضع تعرفه و نظیر آن است.
مساله به سادگی این است که مجموعه سیاستهایی که طی چند دهه اخیر درچارچوب جهانی سازی یا نولیبرالیزم ومابعدتجددگرایی در حوزههای مختلف حیات اجتماعی در سطح ملی و بین المللی اجرا شده است یک بسته است که با هم سازگارند و برنامهها و طرحهایی که ترامپ وعده انجام آن را داده است در کلیت آن همانطوری که بعضاً خود وی به نام در مواردی مثل جهانیسازی از آن یادکرده با این کلیت ناسازگار است.
رویکرد ملیگرایانه و حمایتگرایانه یا انزواگرایی او چنانکه بسیاری در داخل و خارج نظیر مرکل صدراعظم آلمان یا اولاند رییسجمهور فرانسه یا دبیرکل ناتو از متحدان وی در خرج یا چینیها از رقبای خارجی و شریک اقتصادی داخلی آمریکا و چامسکی ومایکل مور در داخل و بسیاری دیگر متذکر شدهاند در تقابل رویکردی و نه صرفاً موردی با وجوه عمدهای از روندها و فرآیندهای جاری در عرصه سیاست خارجی و داخل آمریکا و جهان است. به همین دلیل درصورت جدیت ترامپ در اجرای وعدهها و برنامههای انتخاباتی تضاد و تعارض وی با طراحان و سیاستگذاران این روندها و فرآیندهای ریشهدار و مستحکم در جهان قطعی است مگر اینکه او با عقبنشینی تدریجی خود را در چارچوب رویکردهای مسلط بازتعریف کرده و ادغام کند. اگر تنازلات وی از بعضی مواضع انتخاباتی که بعد از پیروزی از او دیده شده تا نقطه ادغام یا رفع ناسازگاریهای اساسی ادامه نیابد، در آنصورت پیشبینی آینده پیروزمندانهای برای وی دشوارست.
درحقیقت، براساس فهمی که از این تعارضات و پیآمدهای آن بر نیروهای عمده معارض وی در داخل و خارج آمریکا قابل پیشبینی است، برای ترامپ در صورت صداقت و جدیت برای پیگیری و اجرای وعدههای انتخاباتیاش بهسختی میتوان آیندهای جز روزهای دشوار و مصیبتبار انتظار داشت. درمسیری که او تا اطلاع ثانوی و قبل از چرخشهای احتمالی دنبال میکند، وی بایستی خود را حداقل برای مواجهه با دو دسته نیروهای مخالف آماده کند. از یکسو او با معارضهای روبروست که در سطوح بالای قدرت در داخل و خارج آمریکا به انتظار او و اقدامات وی نشسته است؛ بعضاً مطابق آنچه در اخبار آمده است، گزارشها حکایت از شروع معارضه جدی از سوی سوروس و همراهان سرمایهدار او دارد که غیر از اقدامات قبلی در تحریک و حمایت معترضان خیابانی و دانشگاهی، ظاهراً ۱۰ میلیون دلار نیز برای برنامههای بعدی تخصیص داده است؛ اما دسته دوم از مخالفتها از معترضان بیرون از سطوح قدرت میآید که پیوندهایی نیز با گروه اول یافتهاند. این پیوندها ضمن اینکه احتمال پایداری و تداوم اعتراضات دسته دوم را تقویت میکند، دورنمایی نیز از احتمال موفقیت بعضی شیوههای درون حاکمیتی برای حذف یا ممانعت از وصول ترامپ به درون کاخ سفید نظیر تغییر رأی نمایندگان مجامع انتخاباتی یا الکترال میدهد. گرچه براساس تجربههای قبلی نمیتوان به پایداری معترضان مردمی و استمرار اعتراضات خیابانی امید داشت، پیوند مذکور و حمایت سرمایهدارانی چون سوروس و راکفلر از این دسته از معترضان دورنمای متفاوتی از اعتراضات قبلی چون وال استریت یا ۹۹درصدیها برای آنها ایجاد کرده است زیرا اینها ظرفیتهای تجربه شدهای در ایجاد کودتاهای نرم یا مخملی در سراسر دنیا و کشورهای دیگر دارند. در هرحال، اگر ترامپ واقعاً بهدنبال اجرای موضع انتخاباتی خود است، خواسته یا ناخواسته کار او چیزی کمتر از انقلاب نیست ولو اینکه این انقلاب از نوع آمریکایی آن باشد. به همین دلیل توفیق او در دستیابی به اهدافش نیازمند چیزی شبیه به معجزه است.
در حالیکه تداوم کار وی ممکن است به چیزی شبیه به یک انقلاب بیانجامد، توازن نیروها احتمال بیشتری برای وقوع خشونت و درگیریهای درونی شبیه به جنگ داخلی را پیشروی جامعه آمریکا قرار میدهد. چیزی شبیه به انقلاب یا چیزی شبیه به جنگ داخلی احتمالاتی است که درصورت صداقت و جدیت ترامپ و ناتوانی او و قدرتهای حاکمه در دست یابی به نوعی مصالحه بهشکلی کاملاً معقول در انتظار آمریکاست؛ اما بیرون از این احتمالات آنچه قطعی است پارهپاره شدن جامعه آمریکاست.
روشن است که آمریکاییها در بستری واحد رویاهای کاملاً متعارضی را در خواب فردای بهتر مزمزه میکنند؛ خوابی که برای یکی رویاست برای دیگری کابوسی وحشتناک است؛ ظاهراً رویای آمریکایی مدتهاست که دیگر نه اسباب وحدت یا اتحاد جامعه آمریکایی بلکه موجبات تعارض و رویارویی آنهاست. اگر این وضع به جنگ داخلی یا انقلاب منجر نشود، قطعاً نظم نوینی را نیز حاصل نمیدهد. آمریکایی که دههها در تلاش برای ایجاد نظم نوین آمریکایی در جهان توفان درو کرد و به سراب رسید، به احتمال بسیار زیاد دیگر حتی در خانه خود نیز در حسرت آن خواهد سوخت!
برای فهم چرایی انتخاب ترامپ، پاسخهای متعددی صورتبندی شده است. از میان آنها تاکید یکجانبه بر شیوههای مبارزاتی-تبلیغاتی است که کلینتون نیز بعد از شکست با مسوول دانستن رییس افبیای به دلیل بازگشایی ایمیلهای وی در آخرین هفتههای مبارزات بر آن دست گذاشت. در حالت کلی این گونه تحلیلها قطعاً ضعیفترین پاسخهاست زیرا این نوع پاسخ رخدادی سیاسی را به صرف مقولاتی فنی تقلیل میدهد.
با اینحال، حداقل به یک دلیل مهم چرایی پیروزی ترامپ را باید در اینگونه عوامل فنی و تبلیغاتی یا نظام انتخاباتی الکترال جستوجو کرد. تفاوت اندک آرای ایندو و خصوصاً افزونی آرای مردمی کلینتون بر آرای وی بهدلیل عقلانی مانع از برتری دادن عوامل پایهای نظیر شرایط اجتماعی-اقتصادی یا فرهنگی برای فهم چرایی انتخاب اوست.
بنابراین به این دلایل و همچنین بهدلیل ابهاماتی که در مورد ماهیت ترامپ و نیات واقعی او از آن نوع حملات به نظام سیاسی آمریکا یا وعدههای انتخاباتیاش وجود دارد، آنچه در این زمینه اینجا یا جای دیگر گفته میشود، نباید بهعنوان بیان دلایل پیروزی ترامپ فهم شود. بلکه آنچه گفته میشود تلاش برای فهم این است که او به لحاظ اجتماعی معرف چه بخشی از مردم آمریکاست و چرا بعضی از انتخابکنندگان به وی رآی داده و او را انتخاب کردهاند، کما اینکه به شکل معکوس این تحلیل میتواند بهعنوان دلایلی فهم شود که چرا رأیدهندگان به ترامپ به کلینتون رأی نداده یا رأیدهندگان کلینتون به چه دلایلی به کلینتون رأی دادهاند. به بیان ساده این تحلیل در مقام فهم این است که ترامپ معرف چه نوع نیازها یا خواسته و پاسخگوی کدام بخش از رأیدهندگان آمریکایی است و رأیدهندگان به وی در او چه دیدهاند که چنین انتخابی کردهاند.
دو دسته تحلیل دیگر یکی تحلیل اقتصاد گرایانه است که بر پیامدها و آثار نولیبرالیزم و جهانیسازی دست میگذارد. این تحلیلها که عواملی چون فقر و بیکاری حامیان ترامپ یا آسیبدیدگی آنها از آثار این سیاستها و تحولات جهانی سازی را از دلایل جذب آنها به وی میداند به این صورت اقتصادگرایانه صرف فاقد کفایت لازم است گرچه از منظری دیگر و درقالب مفهومی متفاوت نئولیبرالیزم و جهانی سازی در این موضوع نقش مهمی داشته است. دلیل رد این تحلیل از یکسو رابطه سنتی طبقات متوسط به پایین با دموکراتهاست و دیگری وعدهها و برنامههای کلینتون است که تناسب کاملی با مشکلات فقر و بیکاری این گروههای اجتماعی دارد.
از طرف دیگر تحقیقات تجربی مشخص کرده است که میان رأی دادن به ترامپ با درآمدهای متوسط به بالا همبستگی وجود دارد. نه فقط فقرا و بیکاران یا آسیبدیدگان ازجهانی سازی و نولیبرالیزم اقتصادی بدنه اصلی رأیدهندگان ترامپ را تشکیل نمیدهند بلکه وعدهها و برنامههای ترامپ نظیر کاهش مالیات طبقات بالا، مخالفت با کمک هزینههای اجتماعی و خدمات رفاهی بهویژه طرح سلامت اوباما نیز با خواستهها و نیازهای طبقات پایین سازگاری ندارد.
تحلیل دیگر بر پایه رویکرد نژادگرایانه بر تنفر نژادی سفید پوستان نسبت به اقلیتهای قومی-نژادی ازسیاهان تا لاتینی تبارها و آسیاییها یا عربها بهعنوان عامل پیروزی ترامپ دست میگذارد. در تقویت این تحلیل بر تحقیقاتی دست گذاشته میشود که همبستگی میان تنفرنژادی با احتمال رأیدهی به ترامپ را نشان میدهد. اظهارات نژادپرستانه ترامپ و حملات او علیه اقلیتهای قومی- نژادی درکل مبارزات انتخاباتی تبلیغات وی مشهورتر از آن است که بتوان آن را مورد غفلت قرار داد.
اظهارات یکی از فرمانداران سفید آمریکایی که بعد ازپیروزی ترامپ گفته که خوشحال است دیگر مجبور به دیدن یک سیاه برزنگی با کفشهای پاشنه بلند درکاخ سفید نیست نیز میتواند دیدگاه نوعی حامیان او را نمایندگی کند! سبد آرای ترامپ را عمدتاً رأی حامیان سنتی جمهوریخواهان پرکرده است که گرایشهای نژادپرستانه وجهی ازگرایشهای سنتی آنان است در حالی که در طرف مقابل ارای کلینتون عمدتاً از اقلیتهای قومی نژادی و نیروها و جریانهای چپ و دارای گرایش برابری خواهی نژادی تأمین شده است.
بهعلاوه حامیان ترامپ یعنی سفیدپوستان دارای خاستگاه طبقات متوسط رو به بالا و ساکن در شهرهای متوسط وکوچک یا روستاها، صرفاً با گرایش ضدنژادی تعریف نمیشوند کما اینکه شعارها و وعدههای انتخاباتی ترامپ نیز محدود به نژاد ستیزی و برتریطلبی سفیدهای آمریکایی نمیشود. حامیان ترامپ بهعلاوه اعتقاد به برتری سفیدها بهعنوان جمعیت اصلی و صاحب آمریکا، با ویژگیهایی چون مذهبی بودن، مخالفت با سقط جنین، همجنسبازی، فمینیسم و برابری خواهان زنان، ضدیت با قوانین کنترل سلاح و مخالفت با قوانین محیطزیستی به دلیل تأثیر منفی آن برای فعالیتهای اقتصاد و اقتصادآمریکا نیز مشخص میشوند.
این گرایشها تماماً درنقطه مقابل گرایشهای حامیان کلینتون با گرایشهای چپگرایانه فرهنگی اجتماعی و سازگار با مابعد تجددگرایی قرار میگیرد؛ اما همان طوری که اقتصاد درقالب مفهومی متفاوت و نه در چارچوب تحلیلی چپ در انتخاب ترامپ نقش داشته است نژاد و نژادپرستی نیز بامفهوم و درچارچوب متفاوتی با رویکرد نژادگرایانه صرف در این زمینه نقش داشته است. پاسخ درستتر این است که انتخابات آمریکا را درچارچوب یارویکرد فرهنگی اجتماعی فهم کنیم.
این چارچوب سازگار با چرخشهای نظری است که تحت عنوان چرخش فرهنگی جایگزین رویکردهای دیگر چون رویکردهای طبقاتی و اقتصادی رأی، فهم تحولات مقطع اخیر از تحولات تاریخ تجدد در غرب شده است. رویکردهای اقتصادگرا و مارکیستی مدتهاست زمینه عینی خود را برای فهم جوامع غربی در دوره یا عصر جامعه ما بعد تجدد از دست داده است؛ اما همان طوری که انتخاب درست این رویکرد فرهنگی به معنای نفی نقش عوامل اقتصادی در انتخاب ترامپ نیست، نژاد و نژادگرایی نیز بایستی در قالبی سازگار با قالب متخذه برای فهم نقش عوامل اقتصادی یعنی در چارچوب رویکرد فرهنگی و متناسب با مفاهیم آن فهم شود.
تحولاتی که طی چند دهه گذشته جوامع غربی از جمله آمریکا را تحت تأثیر قرار داده است، صرفاً پیامدهای ناشی از نئولیبرالیزم اقتصادی و جهانیسازی نیست. همبسته مفهومی با این دو عامل بایستی به پیامدهای مابعدتجددگرایی توجه داشت که حوزهها، فرهنگ و اجتماع را در این جوامع غربی یا تجددی بهشدت تحت تأثیر قرار داده است. در این حوزهها دموکراتها و بدنه اجتماعی رأی آنها یعنی دانشگاهیان اعم از اساتید و دانشجویان به همراه نیروهای اجتماعی چپ در اقشار دیگر مثل زنان، اقلیتها و ناهنجارهای جنسی و همجنسگرایان طی چنددهه گذشته موجبات شکلگیری جنبشهای گوناگونی چون فمنیسم، چند فرهنگگرایی، جنبشهای حقوق اقلیتها و پویشهای اجتماعی متعلق به ناهنجارهای جنسی و هم جنس گرایان قرار دارند که از نظر حامیان ترامپ و جمهوریخواهان جامعه آمریکا را در معرض فروپاشی قرار داده است.
طی این چند دهه جمهوریخواهان و سفید پوستانی که خود را صاحبان اصلی آمریکا میدانند شاهد تضعیف نزدیک به تخریب کامل خانواده، دین، ملیت ودولت در آمریکا بودند و خود را کاملاً در برابر این امواج مستأصل و عاجز از هرگونه اقدامی میدیدهاند. بنابراین ما در واقع مجموعه تحولاتی داریم که با یکدیگر مفهوم واحدی را در اذهان حامیان ترامپ شکل میدادهاند.
همانطوریکه تحولات و رخدادهای حوزه فرهنگی و اجتماعی از جمله تخریب دین، خانواده و ملیت از دید اینان به معنای اضمحلال شاخصههای زندگی آمریکایی و از بین رفتن آمریکایی واقعی است، نولیبرالیزم و جهانیسازی نیز آثار مشابهی در حوزه اقتصاد و سیاست در تضعیف اقتصاد آمریکا و سیاست این کشور داشته است. تحمیل هزینههای بالای سیاسی-امنیتی برای ایجاد و پیگیری جهانیسازی، نقل و انتقال صنایع و کارخانههای آمریکا به خارج، ایجاد اتحادیههای اقتصادی و محدودسازی قدرت دولت آمریکا از طریق تحلیل قوانین فراملی نظیر قوانین محیط زیستی یا قوانین WTO یا تجارت آزاد داشته است.
به این همه، البته بایستی فساد رو به گسترش و افزایش سیاست و سیاستمداران آمریکایی را اضافه کرد که بهویژه در جریان اجرای سیاستهای نئولیبراستی و انتقال مسوولیتها و وظایف دولت در حوزههای گوناگون حتی حوزههای امنیتی منابع عظیمی را به جیب زدهاند؛ کما اینکه فساد مالی آنان حتی در افغانستان و عراق نیز به گم شدن حجم عمدهای ازمنابع تخصیصی برای بازسازی این کشورها شده است. اگر این فسادها و هزینههای چندتریلیون دلاری جنگهای مذکور را کنار افشاگریهای آسانژ و اسنودن قرار بدهیم هیچ ابهامی نمیماند که چرا جملات ضدسیستمی ترامپ علیه سیاست و سیاستگذاران آمریکایی گوشهای مشتاق زیادی برای شنیدن درمیان آمریکاییها یافته است.
آن چارچوبی که مجموعه این تحولات فرهنگی- اجتماعی و سیاسی اقتصادی را در خود جمع میکند، چارچوب اقتصادگرایانه یا نژاد محور نیست. اعاده عظمت از دست رفته یا اینکه عظمت را به آمریکا بر خواهیم گرداند، یا همان شعار محوری مبارزاتی ترامپ صرفاً وجه اقتصادی با نژادی ندارد. فراخوانی «آمریکایی واقعی» به بازی مجدد در صحنه تاریخ به منظور احیای «رویای آمریکایی» از طرحی فراگیر برای بازسازی جامعه آمریکا در تمامی شئون آن از جمله اقتصاد و سیاست دارد کما اینکه حمله او نیز حملهای عمومی علیه فساد و انحطاط فراگیر در نظام آمریکایی بوده و حامیان وی نیز به همین شکل آن را فهم کردهاند.
نزدیکترین مفهومی که میتواند این طرح کلان و مجموعه برنامهها و سیاستهای مربوط به آن را در خود جمع کند، ملیگرایی است. میتوان انتخاب ترامپ را نتیجه یک حرکت پوپولیستی یا ظهور مجدد فاشیسم قلمداد یا معرفی کنیم؛ اما آنچه قطعی و روشن است این است که نه نئولیبرالیزم اقتصادی و جهانیسازی در معنای یک قالب یا عامل اقتصادی صرف و نه نژادستیزی بهعنوان گرایش نژاد پرستانه صرف در این انتخاب نقش داشته است. با این حال، این هردو تا آنجایی که به مساله افول یک جامعه و تلاش برای بازسازی و احیای آن در آمریکا مربوط میشود در انتخاب ترامپ نقش داشته است. به همین دلیل است که حداقل ازنظر مفهومی درست است که انتخاب ترامپ را به انقلاب سفید یعنی انقلاب سفیدپوستان نیز فهم کنیم.
احتمالاً ترامپ را بایستی از آخرین تلاشهای آمریکا برای اعاده قدرت از کف رفته یا در حال از دست رفتن دانست. بعد از تلاشهای سه دههای برای ایجاد نظم نوین آمریکایی در جهان اکنون آمریکا یا به تعبیر درستتر حداقل نیمی از آن به طرحی رأی میدهد که خواهان برگشت به انزواگرایی یا سیاست غالب آمریکا تا جنگ جهانی اول ملل غربی است. این تلاش اخیر بعد از شکست آمریکا در ایجاد امپراطوری واحد آمریکایی در قالب جهانی سازی میتواند به مفهوم طلب یا جستوجوی گونهای دیگر از عظمت آمریکایی باشد! حال که امکان غلبه جهانی فراهم نشده است. آمریکاییها ظاهراً با رهاکردن آن رویای شتری، تمام اشکال سبک زندگی یا صورتهای فرهنگی و اجتماعی سازگار با نئولیبرالیزم و جهانیسازی در داخل آمریکا و جامعه آمریکایی را نیز به کناری مینهد که محصول غلبه چند دهه جریانهای مابعد تجددگرا یا دموکراتها و چپهای خاص آمریکا در این کشور است تا شاید حداقل در محدوده درونی آمریکا بار دیگر شاهد عظمت از دست رفته آن باشند!
اما به شهادت تجربههای تاریخی بشر این آخرین تلاش در هیچ مورد از امپراطوریهای رو به زوال انجام خوشی نداشته است و در مورد آمریکا نیز امکان کمی برای موفقیت داشته و برحسب فهم موجود از صعود و سقوط یا احیا و زوال جوامع بعید است که انجام متفاوتی در پیشانی اقبال و بخت آمریکاییها نوشته شده باشد! ملتی که مطابق بسیاری از پیشبینیهای ممکن و موجود از سوی متفکران آمریکایی چون والرشتاین درمسیر زوال افتاده است شرایط لازم برای برگشت تاریخی و اعاده قدرت از دست رفته را برحسب قاعده و منطق عادی حیات اجتماعی از دست داده است؛ اما در حرکت ترامپ نه فقط نشانی از معجزه یا خرق منطق معمول زندگی بهچشم نمیخورد -گرچه به پیروزی خلاف انتظاری دست یافته است- بلکه بهعلاوه دلایل تاریخی، دلایل عدیده دیگری نیز برای شکست دیده میشود که حاصل شرایط خاص آمریکاست.
مهمتر از همه این دلایل این حقیقت یا این واقعیت است که ترامپ حتی نیمی از آراء مردم آمریکا را نیز با خود ندارد و مطابق آمارهای فعلی حداقل نزدیک به ۳میلیون کمتر از نیمی از رأیدهندگان به این طرح او اقبال نشان دادهاند.
تازه رأیدهندگان نیز حتی کل واجدان شرایط را هم شامل نمیشوند بلکه درصد آنها را تشکیل میدهند. اما بهعلاوه اینها بخشی که به وی رأی نداده و نیم بیشتر رأیدهندگان را شامل میشود، بخش منفعل جامعه نیست بلکه برحسب شاخصهای اجتماعی نظیر سواد و سرمایه فرهنگی یا اجتماعی نیروی مؤثر و تعیینکنندهای تشکیل میدهند که حتی اکنون و از همین آغاز نیز بهخوبی نوع مواجهه و ظرفیت خود را برای مقابله با طرحهای نامزد برنده آشکار کردهاند.
به این ترتیب میتوان پیشبینی کرد که ترامپ با این میزان از همراهی و وقتی که با جامعهای پارهپاره یا حداقل با جامعهای دو شقه روبهروست که نیمی از آن «رویای آمریکایی» را به شکلی کاملاً متضاد با خوابهای او تعبیر میکنند چه اندازه امکان یا بخت برای تحقق این رؤیا مطابق تعبیرات وی دارد! مشکل تناقص گونه و غیر قابل حلی که رویاروی ترامپ و همراهان او وجود دارد صرفاً این نیست که حداقل نیمی از جامعه آمریکا و تقریباً تمام متحدان خارجی این کشور در همان بستری نمیخوابند که وی در آن رویاهایش را میبیند! درواقع آنچنانکه اخبار داخلی آمریکا شهادت میدهد، در این کشور حداقل بخش مهمی از آمریکاییها در بستری غلت میزنند که رویاهای ترامپ بسان کابوسی هولناک خوابشان را برهم زده و آنها را سراسیمه راهی خیابانها کرده است! و گزارشها از متحدان خارجی آمریکا نیز از آشفتگی کمتر آنان از شنیدن خوابهای ترامپ حکایت ندارد اگر بیش از آن نگوید!
مشکل اساسیتر ترامپ در نسبت رویاهای وی با خوابهای تعبیر شده یا تحولاتی است که شرکتهای بزرگ، تراست ها و کارتل ها یا کمپانیهای بزرگ چندملیتی آمریکا و شرکای آن یا در واقع همان حاکمان واقعی نظام جهانی سلطه با تلاشهای بی وقفه خود در جهان برای بقا و تداوم خود یا به تعبیر کلیتر برای حیات و استمرار نظام سرمایهداری بهدنبال آن بوده و طی دهههای اخیر در جهان ایجاد کردهاند.
اگر آنچه ترامپ از رویاهای خود گفته حقیقت داشته و صرفاً از باب فریبکاریهای معمول سیاستمداران غربی خاصه آمریکایی برای کسب آرای آمریکاییان درمانده و ناامید از نظام سیاسی آمریکا و بازیگران مکار آن نباشد، شکافی پرناشدنی میان رویاهای وی با خوابهای تعبیرناشده یا به انتظار تعبیر این حاکمان واقعی نظام جهانی سلطه وجود دارد. ترامپ بهعنوان یک سرمایهدار ملک و املاک یا معمار اگر در جهانیسازی و اقتضائات آن خاصه نولیبرالیزم اقتصادی منافع خاص و ملموسی نداشته باشد بلکه از جهات مشخصی با آن تضاد نیز داشته باشد، اما بخش عمده و اساسی حاکمان نظام سرمایهداری یا سرمایهدارانی چون سوروس و راکفلر در آن منافعی حیاتی و غیرقابل جایگزین دارند.
برنامهای که چند دهه تلاش پرهزینه و جنگهایی ۶-۷ تریلیارد دلاری صرف آن شده است، انتخابی از سر تفنن یا قابل چشمپوشی یا حتی قابل جایگزین برای نظام سرمایهداری نبوده است که اجازه داده شود یک نفر از راه نرسیده آنها را تغییر دهد چه رسد به این که آنها را از بین ببرد. البته از این حقیقت عظیم میگذریم که آیا چنین کار یا تغییراتی در ظرفیت نظری و عملی شخصی چون ترامپ و تیم او هست یا نیست، که به دلایل عدیده نیست.
بههرحال، این برنامهای کلان و کاملاً حساب شده بوده است که از دهه 60 میلادی گذشته با پیشبینی چشماندازهای بحرانی پیش روی سرمایهداری طراحی شده و به اجرا درآمده است. روشن است که امکان ورود به این بحث نیست چه رسد که بر آن استدلال اقامه شود. اما تنها اشاره صرف به تغییرات گسترده و عمیق به نظری در تمام حوزههای مختلف علوم اجتماعی خاصه جامعهشناسی، سیاست، اقتصاد، حقوق و فرهنگ که بر بستر تغییراتی بنیادین در فلسفه و معرفت شناسی از آن دهه زمینهساز و محرک شکل دهی به ساختارها و قواعد یا هنجارهای لازم برای شکلدهی به آن برنامهها بهعنوان گامهای ضروری برای ایجاد نظم بعدی یا در واقع کنونی جهان سرمایهداری و تجدد شد، بهعنوان کلیدی برای فهم ماهیت اجتنابناپذیر و الزامی آن برنامه و طرحهای مربوط به آن احتمالاً کفایت کند.
این یعنی حجم عظیمی از فکر و اندیشه آینده گرایانه از نوع ایدئولوژیک تافلری یا مبتنی بر نظریههای علوم اجتماعی در شکل دهی و ایجاد ویژگیهای مرحله اخیر نظم سرمایهدارانه و تجددی در حوزههای گوناگون ضرورت تحولاتی چون جهانیسازی، ایجاد ساختارهایی چون اتحادیههای منطقهای اقتصادی و سیاسی نظیر نفتا و اتحادیه اروپا یا مشابه آن چون بریکس و سارک یا آیپک، شکلدهی به اقتصاد و سیاست یا حقوق نولیبرالی چون طرحریزی اجماع واشنگتن و برنامههای تعدیل اقتصادی یا کوچک سازی دولت و بسط حکمرانی جهانی مبتنی بر مداخلات سازمانهای فراملی چون سازمان ملل و ملحقات آن نظیر دادگاهها و محاکم کیفری جهانی یا انعقاد قراردادهای تجارت جهانی و کنوانسیونهایی چون محیط زیست و FATF و پولشویی یا تحولات حوزه فرهنگی- اجتماعی تحت عنوان مابعدتجددگرایی مثل بسط نظام کالایی به قلمروی فرهنگ و هنر یا علم و حتی دین....که حتی اشاره به عناوین اندکی از آنها نیز صفحات یک کتاب قطور و بزرگ خواهد شد.
اینطور نباید تصور شود که این تحلیل یا استدلال بلاموضوع است زیرا ترامپ اساساً مدعی چنین حجم عظیمی از تغییرات نبوده و سخنی از آن نگفته است. این نیاز به تذکر ندارد که ترامپ فقط خواهان بعضی تغییرات نظیر انحلال نفتا یا خروج از پیمان آسیا-پاسیفیک و نادیده گرفتن محدودیتها یا قراردادهای ناظر به محیطزیست یا اتخاذ سیاستهای حمایتگرایانه اقتصادی از طریق اعمال مجازات یا وضع تعرفه و نظیر آن است.
مساله به سادگی این است که مجموعه سیاستهایی که طی چند دهه اخیر درچارچوب جهانی سازی یا نولیبرالیزم ومابعدتجددگرایی در حوزههای مختلف حیات اجتماعی در سطح ملی و بین المللی اجرا شده است یک بسته است که با هم سازگارند و برنامهها و طرحهایی که ترامپ وعده انجام آن را داده است در کلیت آن همانطوری که بعضاً خود وی به نام در مواردی مثل جهانیسازی از آن یادکرده با این کلیت ناسازگار است.
رویکرد ملیگرایانه و حمایتگرایانه یا انزواگرایی او چنانکه بسیاری در داخل و خارج نظیر مرکل صدراعظم آلمان یا اولاند رییسجمهور فرانسه یا دبیرکل ناتو از متحدان وی در خرج یا چینیها از رقبای خارجی و شریک اقتصادی داخلی آمریکا و چامسکی ومایکل مور در داخل و بسیاری دیگر متذکر شدهاند در تقابل رویکردی و نه صرفاً موردی با وجوه عمدهای از روندها و فرآیندهای جاری در عرصه سیاست خارجی و داخل آمریکا و جهان است. به همین دلیل درصورت جدیت ترامپ در اجرای وعدهها و برنامههای انتخاباتی تضاد و تعارض وی با طراحان و سیاستگذاران این روندها و فرآیندهای ریشهدار و مستحکم در جهان قطعی است مگر اینکه او با عقبنشینی تدریجی خود را در چارچوب رویکردهای مسلط بازتعریف کرده و ادغام کند. اگر تنازلات وی از بعضی مواضع انتخاباتی که بعد از پیروزی از او دیده شده تا نقطه ادغام یا رفع ناسازگاریهای اساسی ادامه نیابد، در آنصورت پیشبینی آینده پیروزمندانهای برای وی دشوارست.
درحقیقت، براساس فهمی که از این تعارضات و پیآمدهای آن بر نیروهای عمده معارض وی در داخل و خارج آمریکا قابل پیشبینی است، برای ترامپ در صورت صداقت و جدیت برای پیگیری و اجرای وعدههای انتخاباتیاش بهسختی میتوان آیندهای جز روزهای دشوار و مصیبتبار انتظار داشت. درمسیری که او تا اطلاع ثانوی و قبل از چرخشهای احتمالی دنبال میکند، وی بایستی خود را حداقل برای مواجهه با دو دسته نیروهای مخالف آماده کند. از یکسو او با معارضهای روبروست که در سطوح بالای قدرت در داخل و خارج آمریکا به انتظار او و اقدامات وی نشسته است؛ بعضاً مطابق آنچه در اخبار آمده است، گزارشها حکایت از شروع معارضه جدی از سوی سوروس و همراهان سرمایهدار او دارد که غیر از اقدامات قبلی در تحریک و حمایت معترضان خیابانی و دانشگاهی، ظاهراً ۱۰ میلیون دلار نیز برای برنامههای بعدی تخصیص داده است؛ اما دسته دوم از مخالفتها از معترضان بیرون از سطوح قدرت میآید که پیوندهایی نیز با گروه اول یافتهاند. این پیوندها ضمن اینکه احتمال پایداری و تداوم اعتراضات دسته دوم را تقویت میکند، دورنمایی نیز از احتمال موفقیت بعضی شیوههای درون حاکمیتی برای حذف یا ممانعت از وصول ترامپ به درون کاخ سفید نظیر تغییر رأی نمایندگان مجامع انتخاباتی یا الکترال میدهد. گرچه براساس تجربههای قبلی نمیتوان به پایداری معترضان مردمی و استمرار اعتراضات خیابانی امید داشت، پیوند مذکور و حمایت سرمایهدارانی چون سوروس و راکفلر از این دسته از معترضان دورنمای متفاوتی از اعتراضات قبلی چون وال استریت یا ۹۹درصدیها برای آنها ایجاد کرده است زیرا اینها ظرفیتهای تجربه شدهای در ایجاد کودتاهای نرم یا مخملی در سراسر دنیا و کشورهای دیگر دارند. در هرحال، اگر ترامپ واقعاً بهدنبال اجرای موضع انتخاباتی خود است، خواسته یا ناخواسته کار او چیزی کمتر از انقلاب نیست ولو اینکه این انقلاب از نوع آمریکایی آن باشد. به همین دلیل توفیق او در دستیابی به اهدافش نیازمند چیزی شبیه به معجزه است.
در حالیکه تداوم کار وی ممکن است به چیزی شبیه به یک انقلاب بیانجامد، توازن نیروها احتمال بیشتری برای وقوع خشونت و درگیریهای درونی شبیه به جنگ داخلی را پیشروی جامعه آمریکا قرار میدهد. چیزی شبیه به انقلاب یا چیزی شبیه به جنگ داخلی احتمالاتی است که درصورت صداقت و جدیت ترامپ و ناتوانی او و قدرتهای حاکمه در دست یابی به نوعی مصالحه بهشکلی کاملاً معقول در انتظار آمریکاست؛ اما بیرون از این احتمالات آنچه قطعی است پارهپاره شدن جامعه آمریکاست.
روشن است که آمریکاییها در بستری واحد رویاهای کاملاً متعارضی را در خواب فردای بهتر مزمزه میکنند؛ خوابی که برای یکی رویاست برای دیگری کابوسی وحشتناک است؛ ظاهراً رویای آمریکایی مدتهاست که دیگر نه اسباب وحدت یا اتحاد جامعه آمریکایی بلکه موجبات تعارض و رویارویی آنهاست. اگر این وضع به جنگ داخلی یا انقلاب منجر نشود، قطعاً نظم نوینی را نیز حاصل نمیدهد. آمریکایی که دههها در تلاش برای ایجاد نظم نوین آمریکایی در جهان توفان درو کرد و به سراب رسید، به احتمال بسیار زیاد دیگر حتی در خانه خود نیز در حسرت آن خواهد سوخت!